...In My Secret Life
این مدت
خدا رو شکر خدا رو شکر ارائه خیلی خوب بود باز این پنج شنبه هم ارائه دارم با استاد(الان فعلا این شکلی هستم بهش) تا ببینیم پنج شنبه چیکار میکنه و چه شکلی میشم نسبت بهش.
دلم نمیخواد زیاد در موردش بنویسم که زیاد توی ذهنم بزرگش کنم ولی هفته بعد از تبریک روز معلم که رفتیم با دوستام پیشش همش نیگا میکرد ولی من محلش نمیدادم اونوقت دوستم دختر کوچولوشو اورده بود استاد اول بچه رو دید اما محل بچه نمیزاشت و منم فقط بچه رو نیگا میکردم و لبخند میزدم و همچنان محل استاد نمیزاشتم... یهو استاد اومد بچه رو ناز داد
و مسئله بعدی هم اینه از خودم تعجب میکنم چطوریه که اصلا دیگه با a حرف نزدم و زیادم برام سخت نیست... البته اینقدر صنم دارم که یاسمن توش گمه... خوب شد اون مدت زیاد به a عادت نکردم ... اخه اون که منو دوست نداشت...
فقط با زور و اصرار گفت «دوستت هم داشته باشم فرقی نداره» و بعدش گفت«این اعتراف به علاقه س» آخه من چمه که لیاقت ابراز عشق ندارم و باید با این لحن و اینطوریی بهم ابراز علاقه بشه. منم گفتم تنهایی برام بهتره و دیگه حرف نزدم باهاش.
این مدت مثل چی کار کردم روی مقاله و کامل برای برنامه نویس توضیح دادم... گفته روز سه شنبه امادس کار. انشاالله که خوب باشه و بتونم کامل متوجه بشم.
برای رد گم کنی که یعنی من خودم پیاده سازی کردم مقاله رو دیروز رفتم نیم ساعته تمام با استاد جان(استاد جان یا استاد کصافط؟! انتخاب با خودشه) حرف زدم و سوال پرسیدم... یه پسره پیشش بود گفتم استاد من یه سوال طولانی دارم ... پسره زرنگ بود حرفمو گرفت و دمشوو گذاشت روی کولش و رفت، موندیم خودمون دوتایی توی اتاق... همشم موقعه حرف زدن عادت داره لبخند بزنه من وسط کار خندم میگیره
روم نشد بگم استاد شماره تلفنت رو بهم بده... میگم بزارم بعد امتحانا... چون خودش گفت تابستون هم بیا روی مقاله کار کنیم. نمیدونم چرا روم نمیشه تلفنش رو بگیرم
حالا باید پنج شنبه تیپ بزنم... میخوام سر ارائه هم فقط به خودش خیره بشم ببینم خودش چیزیی احساس میکنه اخلاقش رو خیلی دوست دارم موقعه ارائه دادن اصلا کاری نمیکنه آدم هول بشه... فقط تاییدت میکنه سوالیم داشته باشه میزاره آخر سر.
+ اگر پیشنهادی برای جلب توجه استاد سراغ دارید پذیراییم!!!
++ خدا رو هزار مرتبه شکر که پدرم خوبه. نماز خوندن خیلی خوبه و تاثیر داره پیشنهاد میدم اگر احساس میکنید هیچکی نیست حرفاتون بشنوه و کمکتون کنه... اگر حس میکنید به ته خط ناامیدیی رسیدید شروع کنید به نماز خوندن و آدم خوبی بودن... اونوقت واقعا حضور خدا بهتون اثبات میشه.
Sleep Baby Sleep
۳ ساعت و نیم مفید تا ارائه م وقت دارم و نمیدونم چی به چیه.
خوابمم میاد...
فردا هم تا بوق سگ کلاس دارم...
کلی هم سوال دارم از استاد(قهرم باهاش) ...
آیا من و ذهنم میتونیم امشب و فردا از پس این همه کار بربیاییم؟
+ خدایا خواهش خواهش خواهش، کمکم کن
وقتی چشم و گوشم باز میشود!
شکر خدا که بعد از شخم زدن اینترنت اون مقاله ای که پنج شنبه باید ارائه ش بدم، اصل نویسنده مقاله رو پیدا کردم و یکم متوجه شدم که داستان چیه!
بجز این ارائه یه مقاله ای داشتم که دادم برام پیاده سازی کنن، گیر کردیم توش هم من و هم طرف برنامه نویس. باید فردا برم دانشگاه که سوالاته برنامه نویس رو از استاد بپرسم. ایمیل دادم جواب ندادخدا کنه لو نرم همین اول کاری
تقصیر خودم بود برنامه نویسه رو پُرو کردم دیگه مقاله رو نمیخونه صاف میاد از من میپرسه سوالاتش رو. بعدم به قول خودش میشینه کد میزنه.
میمیرم از حسودی وقتی میگه من میرم کد بزنم
+قابل ذکره که باید بگم خیلی خر بودم که حرف استاد رو گوش کردم. گفتم همون موقعه عطسه اومد بگو برای چی بوده. کلی مقاله پیاده سازی شده ی تر و تمیز با قیمت خیلی مناسب توی نت بود و من توجه نکردم. هی حرص خوردم. هی منت کشیدم. هی...
++مرگ بر استاد
دختر یا پسر؟مسئله این است!
پستی که در مورد aو صحبتهاش گذاشته بودم رو همون دیشب حذف کردم چون حس بدی ازش میگرفتم. دیگه حرفی هم با خودش نزدم. نمیدونم چیکار باید بکنم. یعنی میدونما ولی دودلم انگار. اصرار کرد که آدرس اینجا رو بش بدم که از روی حرفای اینجام به جمع بندی برسه. ولی ندادم. گفتم لازم نیست جایی رو بخونی از خودم بپرس.
از خودم پرسید و منم گند زدم به همه چیز و گفتم تنها چیزیی که به نفعه منه تنهاییه... گند زدم؟ یا حقیقتش اینه؟! بشینم وقت بزارم و محبت گدایی کنم به نفعمه یا توی تنهایی خودم ساکت باشم؟؟؟
یه چیز جالب... سایتی که پروژم رو دادم اینقد ازشون سوال پرسیدم دیوونه شون کردم ایمیل داده بودن و شماره برنامه نویس رو دادن که باهاش در ارتباط باشم. منم کلی احترام و اینور و اونور گذاشتم چون دیدم طرف عکس یه پسر و بعدشم عکس یه بچه کوچولو رو گذاشته پروفایل تلگرامش... گفتم با احترام برخورد کنم که حرفی توش نیاد!!! چون وقتی حرف از درس باشه دیوونه میشم کسی بخواد بحث رو عوض کنه واقعا دیوونه میشما!!!
آخر سر بهم گفت دختر هستم!!!! دلم ریخت!!! حس میکنم دروغ میگه و کلکی توی کارشه... ولی شایدم چون کار میکنه و توی کار هم با همه نوع آدمی برخورد داره دلش نمیخواد اول کاریی بگه دختره!!! بهرحال باهم دوست شدیم و مقاله رو براش توضیح دادم و ترجمه رو هم براش فرستادم که کارم رو زودتر راست و ریس کنه(واقعا با این همه توضیح دادن دلم گرفت که چرا خودم نتونستم انجام بدم).
گفتش که انجام میدم و کامل هم توضیح میدم برات. قابل ذکره منم قبل از ارتباط با ایشون عکس مکسم رو برداشتم کامل که شر نشه. والا چه میدونیم کیه اونور.
ولی از ته دل میخوام که همین دختریی باشه که باادب و خوش برخورده. که اگر مشکلی داشتم کمکم کنه. البته دلمم گرفته الان ترجمه ی عزیزم رو همراه با مقاله و پیاده سازیش دوباره میفروشن.
+خدا رو شکر هیچ استرسی ندارم الان! اینقدر استرس ندارم که فراموش کردم پنج شنبه ارائه دارم و هیچ غلطی نکردم تا الان
آرامش نسبی
خدا رو شکر بعد از واریز مبلغ یه جوابی هم بهم دادن، چون این سایت رو کسی بش پروژه نداده بود و خیلی نگرانش بودم. هرچند که استاد دکترای برق میگفت خیلی تیم برنامه نویسی قوی دارن.
امیدوارم کارو خوب انجام بده و منم بتونم خوب تحویلش بدم. واقعا برام نمرش مهم نیست. مهم اینه یه چیزیی دستم دارم و دیگه انقدر حرص نمیخورم بابتش و منت استاد و بقیه رو نمیکشم.
قرص «یاز» خیلی بده؟! نمیدونستم اینقدر داستان و تیتر روزنامه پشتش هست. مجبور شدم این ماه از این نوع بخرم. تازه کلی تعریفش رو شنیده بودم که برای پوست خیلی خوبه!
اگر استرس دانشگاه و غم و غصه آینده منو نکشه میتونم بگم قطعا تاثیر این قرصا(ایرانیش-خارجیش و ترکیب همه جورش) بوده و میشه تیترش کرد اونوقت.
دغدغه
با وجود همه مسائلی که باهاشون درگیر بودم و هستم نمیبایست a رو وارد این بازار شام میکردم... الان که میدونم خونه س و منتظره زنگ بزنن که بره تهران...
الان که میدونم تنهاست و هر چند دیقه یه بار تلگرامش رو باز میکنه و باز میبنده معلومه که دیوونه میشم... معلومه منم چند دقیقه یه بار چک میکنم که ببینم چیکار میکنه... کی بیدار میشه و کی میخوابه... برای همه last seen recently هستم و فقط اونو چک میکنم. پنج ماهه هر روز چکش میکنم.
چشم که باز میکنم چکش میکنم که ببینم بیداره یا نه... و معلومه مرتب خوابش رو میبینم و وقتی اینروزا کسی خونه نیست دلم میخواد راحت آرایش آنچنانی کنم و باهاش برم بیرون و تا دیر وقت نیام... با وجود اینکه از ارایش زیاد خوشش نمیاد و با وجود اینکه اصولا از قرار گذاشتن با من هم خوشش نمیاد
خیلی سخته آدم اینطور وقتا خودش رو کنترل کنه... با اینهمه دغدغه و غصه واقعااااااااا دلم میخواد برم بیرون باهاش... دلم نمیخواد اصلا حرف بزنه فقط دلم میخواد بغلش کنم...
امیدوارم از سرم بپره... چون واقعا انرژی یه شکست تازه رو ندارم...
+ عشقمی ریحان
شرط بندی
طی مشکلاتی که داشتم دست آخر پروژه رو دادم به کسی برام انجام بده... و الان بسیار سرخورده و عصبی هستم... دیگه نمیدونم طرف مطمئن هست یا نه... پولم بر باد رفته یا نه... و چی میشه... توکل به خدا...
میدونم خیلی پرور هستم و دارم اینجا بخدا توکل میکنم ولی واقعا خیلی اذیت شدم و تحقیر شدم برای این پروژه... دیگه تحملشو نداشتم...
الان حس کسی رو دارم که شرط بندی کرده و نمیدونه عاقبتش چی میشه!!! توی این اوضاع و حال خراب m هم بهش اضافه شده بود و حسابی رفت روی اعصابم... میخواد بگه که من بسیار ادم ظالمی بودم و الانم قصد سواستفاده دارم...
به خداوندی خدا که من کار مفت نمیخواستم ازش... هزینه ش رو میدادم... اولشم رک بهش گفتم... الان اینطوریی جواب داده...
در هر صورت من توی این دنیا هیچکسی رو جز خدا ندارم... و انتظاریی هم ندارم دیگه... امیدوارم هیچوقت مریضی و ناراحتی عزیزانتون رو نبینید اینروزا خیلی درگیر هستم... هیچکسی هم نیست ادم دو کلمه حرف باهاش بزنه سبک بشه... جز خدا... خدایا توکل به خودت... در همه موارد...
جواب اساسی
اینهمه گشتم دنبال یه چیزه خوب برای تبریک آخرشم این شد نتیجه ش. جوابمو اینطوریی داده ریحان تو معنیشو میدونی دیگه
«سلام دسو خوش به خانم عبدی خوش حال بوم سپاس.»
خانم عبدی
منم خب زحمت کشیده بودم... ذوق کرده بودم و بدجور خورده بود توی ذوقم. ایمیل دادم «خواهش میکنم وظیفه بوده ولی عبدی نیستم»
کاش در ادامه ایمیل یکی از این شکلکا هم میزاشتم... والا...
بعد باز جواب داده«بله ببخشید خانم شین».
ازش متنفرم...
صد رحمت به بقیه اساتید که خوب جواب دادن.
فال حافظ که گرفتم میگفت«برای مسایل جزیی قهر نکن»... بخدا عین این اومده بود. جدیدا حافظ که میگیرم دقیقا میزنه به هدف.
خیلی دلم گرفته بود رفتم بازار... پارچه چادری خریدم... برای چادر نماز... ایشالا فردا میدم بدوزن برام... گلهای ریز آبی داره خیلی خوشگله... هییییی خدا...
تبریک
وااااااای خیلی ذوق دارم... پیام تبریک و عکسی که برای استاد اماده کردم خیلی عالی شده... خودم میبینمش دلم ضعف میره با اینکه خیلی قهرم و اعصابم خرابه هنو از دست استاد ولی خودم عاشق ایمیلی شدم که فرستادم صدبار خوندمش
برای اون سه تا استاد دیگه هم فردا میفرستم الان زشته پی ام بدم... بالاخره باید دل همشون رو بدست بیارم.
خرابی اعصاب
بعد از گذشت چندین روز از زمانی که بدجور به a پریده بودم دیشب یهویی پی ام داد... در حالی که من تصور میکردم بهم علاقمند شده، شوخی شوخی منو شست و پهنم کرد روی بند رخت که برای خودم(بحال خودم) تاب بخورم و متاسف باشم.
آخر سرم کلی معذرت خواهی کرد و گفت هرکاری بگی میکنم که ناراحتیت از دلت دربیاد... ولی حس میکردم باز داره شوخی میکنه و مسخره میکنه.
گفتم بخشیدمت و اشکالی نداره و بیخیال... ولی در اصل خیلی دلم گرفت... بروز ندادم... الانم منتظرم بلکه a بیاد سرصحبت و باز کنه و معجزه بشه و بگه عاشقمه.
فردا هم باز کلاس دارم... حوصله درس مرس اصلا ندارم. فقط حرص میخورم از دستشون... استاد(!!!) هم باهاش قهرم. کلی فحشش دادم این چندوقته... من بلد نیستم و اون باید فحش بخوره
اگر دیدم زیادیی اوضاع خیطه فوقش درسش رو حذف میکنم... خدایا چ غلطی کنم که بلد نیستم واقعا از نظر شخص خودم لیاقته پاس شدن ندارم. از نظر عملی هیچی بلد نیستم.
حتی با اینکه کدهای بازیابی تصویر رو پیدا کردم بلد نیستم چطور باید اجرا بشن. واقعا دیگه چقد باید استاد فحش بخوره؟؟؟ چقد فحشش بدم اون بیچاره رو که هیچ تقصیریی هم نداره
امروز تا نصف کلاس رو با چشم غره نگاش میکردم... حس میکردم متوجه شده... اصولا باهوشه توی این موارد... از این توهم توجه هم حالم بهم میخوره نمیدونم واقعیته یا خیال میکنم که توجه میکنه.
البته استادو دلم میخواد آتیشش بزنم با اون تیپ زاقارتش... آخه حیف نیست اینطوریی میگردی عزیزم البته همون بهتر اینطوریی بگردی وگرنه میدزدنت.
امروز به یکی از همکلاسیام که زمان کارشناسی هم باهم بودیم گفتم که m پروژه رو برام انجام نداده... اونم خیلی ناراحت شد گفت واقعا باید برات انجام میداد و اینطوریی برخورد نمیکرد
باید اون دوتا ارائه کوفتیو هم آماده کنم. خیلی بی دل و دماغم... خیلی بی عرضم... خیلی ناراحتم...
خوده استاد اون سیستم بازیابی تصاویر رو داره... من پیشنهاد دادم به دوستام که لب تابش رو بدزدیم و خلاص
مسئله!
یا خدااااا... قلبم توی دهنمه!!! نمیدونم به استاد ایمیل بدم یا نه ...
میترسم الان خودم تنهایی برم، سرحال و پرانرژی باشه و مُچم رو بگیره
اگر بزارم روز ۲۸ ام بچه ها هستن و خسته ش میکنن و احتمال لو رفتنم میاد پایین... البته دیگه فضا رمانتیک نیس
عشق یا نمره؟! مسئله این است!!!
انجلینا جولی!
ظهر که داشتم پست مینوشتم دیدم یکی از دخترای همکلاسی پی ام داده... نوشته بود که یکی از همکلاسی هامون که نه عکسش روی پروفایلش هست و نه اسم کاملش پی ام داده که خانم «خ» تو رو خدا به خانم شین بگو من بهش علاقه دارم و عاشقش هستم!!!
منم استرس داشتم و خیلی هم خوشحال شدم اتفاقا که حالا کی میتونه باشه؟؟؟ دیگه هیچی حرف زدیم و مشخص شد که اقا اونروزه پنج شنبه که من جای دوستم ارائه دادم برای اولین بار من رو دیده و به گفته ی خودش یک دل نه صد دل مثل فیلما عاشقم شده!!!! منم یکم من و من کردم و گفتم نه
خیلی خودم ناراحت شدم چون الکی پیچیدم به بازی و بحث مذهب رو مطرح کردم چون نمیتونستم بگم من ازت خوشم نیومده... ایشونم گفتن از دانشجوی مملکت اینحرفا بعیده و ما باید دنبال وحدت بین مسلمانان باشیم
واضح و مبرهنه که برای من شیعه و سنی تفاوتی ندارن ولی بخاطر اینکه ناراحت نشه گذاشتم اینطوریی فکر کنه
+یعنی واقعا منو دوست داشت
++نمیدونم چرا حس میکنم سرکارم گذاشته اخه مگه من انجلینا جولیم که با یه نگاه عاشقم شده
دوست با معرفته من!
دلم گرفته... هفته گذشته خیلی سختم بود... فهمیدم که آدم باید همیشه فقط به خودش و خدا تکیه کنه و بس.
واقعا دوست یه معقوله چرتیه که حد نداره. وقتی اوضاع سخت میشه همه به فکر خودشون هستن. که کمتر اذیت بشن و بقیه هم به جهنم دیگه.
تنها و تنها کسی که من بهش رسیدم و آرامش بهم میده خداس. دوستم کاریی کرد که فاتحه ی هرچی دوسته خوندم. واقعا ادم چقدر میتونه پرو باشه که ۴۰-۵۰ صفحه ترجمه رو بندازه گردن یکی و آخرشم حتی نتونه از اون متنهای فارسی یه سریی اسلاید درست کنه و ارائه بده. صاف بزاره شبی که فرداش ارائه دارید بگه نمیتونه.
خیلی مریض بودم تازه آمپول زده بودم و گفتم کاریی ندارم دیگه اسلایدهای استاد() رو درست کردم و میرم میدرخشم دیگه. بزار بخوابم که چشمام ال نشه بل نشه... لاک بزنم و غیره...
خبر نداشتم این دوست با معرفتم لحظه آخر همه چیزو میندازه گردن خودم. تا ۵ صبح نشستم اسلایدهای خانوم رو درست کردم و معلومه دیگه اصلا نتونستم یه دور هم شده درست و حسابی اسلایدهای استاد رو بخونم و خوابالو رفتم گند زدم.
طفلک استاد میگفت«استرس داشتی عیب نداره، خوب بودی» خبر نداشت من اصلا خواب بودم موقعه ارائه فقط اسلایدها رو میخوندم
آخر سر که دو تا ارائه تموم شد(اصلا سرکلاس هم نیومده بود)... دوستم زنگ زده شماره حسابت رو بده پول ترجمه رو برات واریز کنم تو زحمت کشیدی!!! یعنی حاضر بودم یکی بخوابونم زیر گوشش دلم خنک شه ولی مثل احمقا گفتم عیب نداره پیش میاد دیگه.پول برای چی بدی. من کاره خودم بوده و خودم باید انجام میدادم(آخه نوکر خانم هستم).
ولی به خداوندی خدا قسم دیگه هیچ آدمی رو دوست محسوب نمیکنم اینا قاتل جُون ادم هستن. بیشعور. کلی فحشش دادم توی دلم. ولی چه فایده الان به ریش من هم میخنده. میگه یه دختره خنگ گیر اوردم هرکاری بش بگم میکنه!!!
ارائه دوم (که ارائه ی خانوم باید میبود) خیلی عالی شد و استاد گفت از بین ارائه های که داشتیم خانم شین جزو بهترینا بوده. خدا رو شکر ولی چه فایده من میخواستم اونور بدرخشم
الانم حالم بده... یعنی اون شب اینقدر فشار و استرس بهم وارد شد که حالم وحشتناکه الان. برای اینه که دوستم رو نمیبخشم. خب لعنتی ۴ تا اسلاید درست کنی چیه آخه.
برنامه نویسی که ازش نوشته بودم اتفاقا دختر بود و خیلیم خوش اخلاق. خدا رو شکر برام آماده کرده پروژه رو. دقیقا همون چیزیه که من میخوام. فقط باید بشینم یکم چم و خم کدها دستم بیاد وگرنه چون خودم براش همه چیزو تحلیل کردم مشکلی از لحاظ انالیز کردن نتایج ندارم.
حالا استاد گفته ۲۷ و ۲۸ خرداد باید بیایید و کدها و خروجی کار رو ببینم. من اما میخوام چند روز دیگه که سرماخوردگیم خوب شد بش ایمیل بزنم و برم پیشش تحویل بدم کارم رو. چون اونروز بچه های دیگه میان من استرس میگیرم خدا کنه قبول کنه و نمرم رو بده تموم شه بره پی کارش.الان خیلی گیج و منگم وگرنه همین الان بش ایمیل میدادم و فردا میرفتم پیشش.
چند شب پیش با یکی از دوستام داشتم حرف میزدم یهو دیدم وسط حرفامون آف شد و دیگه آنلاین نشد . فکر کردم نتش تموم شده نگو همون موقعه پدرش سکته مغزی کرده و فوت شده اینقدر غصه ی اون طفلی رو خوردم. خدایا بهش صبر بده
بعضی وقتا مبیبنم a انلاینه خیلی ناراحت میشم و حس عذاب وجدان دارم که من مقصرم و تنهاش گذاشتم و الان بچه تنهاس که برم و باهاش حرف بزنم ولی خب واقعا خودم خورد میشدم توی اون رابطه. یه ذره اعتماد به نفس و غرور نداشتم. حس میکردم هیچم. هیچ... فکر کن تو کسی رو دوست داشته باشی و اون راه به راه بیاد بگه کاش یه دختره دیگه برام جور میشد/جور میکردی
فکر میکنه لابد با کسی هستم که فراموشش کردم. ولی خدا شاهده هیچکی توی زندگیم نیست. فقط دلم نمیخواد گریه کنم و ناراحت باشم.
+نمیدونم چرا یهو الان حس کردم دلم برای استاد تنگ شده برای خوده خودش ها بخدا تا حالا دلم براش تنگ نشده بود این اولین دفعه س حتی حاضرم ریسک لو رفتن پروژه رو به جون بخرم اما برم ببینمش(حقیقتو اخر لو دادم)...خدا بخیر بگذرونه... از بس که شکست خوردم توی دوست داشتن دیگه فکر نمیکنم این یکی هم به نتیجه ایی برسه. مگه خوده خدا یه کاریی کنه و برامون آستین بالا بزنه. چون واقعا فکر میکنم مناسب هم هستیم. اگر نرم پیشش که تا ۲۷ ام (روز امتحان درسش) نمیبینمش که...
++پنج شنبه که گند زدم حتی نتونستم نگاش کنم. چه برسه به نگاه عمیق(!) مثلا میخواستم دوست داشتنمو نشونش بدم اگر دوست بی معرفتم خودش ارائه میداد، من الان شده بودم مامانه بچه های استاد
+++واقعا حالم بده خدا جون شفام بده... همه چیزو از تو دارم... از ته دل دارم میگم که بهترین روزای زندگیم از وقتی شروع شدن که شروع کردم به حرف زدن با تو و توکل کردن به تو...
خدا جان
یه فاز از کار رو تحویل دادم... بقیه ش مونده فردا... ولی ۹۹ درصد مطمئنم استاد فهمید که کار خودم نیست اما خدا رو شکر هیچی نگفت! تازه ذوق هم میکرد طفلی.
خدای عزیزم ممنونم ازت بابت امروز که کاریی کردی اون پسره یهوو ظاهر شد و حواس استاد رو پرت کرد و سوالش رو یادش رفت لطفا خدا جان کاریی کن فردا هم بخیر بگذره و بصورت موقتی تا بعد از امتحانات از شر این پروژه راحت شم.
+بعد امتحانا قراره با برنامه نویس جان و استاد جان تررررر به بهبود الگوریتم پیشنهادی بپردازیم
نعمت
یه چندتا دخترم هستن خب؟
وبلاگ مینویسن. انگار که وظیفه دارم همیشه حالشون رو بی سر و صدا بپرسم. اینقدر بی سروصدا که حتی نمیدونن که میخونمشون!
همه الان دلشون گرفته... تاثیره امتحاناته؟ تاثیره تنهاییه؟ تاثیره چیه؟!
والا امتحانات یه نعمت هستن چون آدم درگیره بدبختیشون میشه و کمتر ناراحته چیزایه مهمتر میشه
ببینم این نعمتهای الهی چه بازیی میخوان سرمون دربیارن.
عصبانی
به قول یکی از بچه ها که آپ میکنه همیشه اول سلام میکنه.
سلام!
دیروز دیگه رفتم سراغ جزوههام که برم توی فاز امتحانات. از ۱۶ اُم شروع میشن.
دو دور جزوه ی امتحان اول رو خوندم حالا باید برم نمونه سوال حل کنم چون بهم ثابت شده n بار هم جزوه بخوونی به اندازه سوال حل کردن تاثیرگذار نیست.
الانم مقاله و پاورپوینت و مخلفات درس اول رو ایمیل کردم برای استاد. خدا رو شکر این ترم همگروهی نشدم با دوستام چون تشویقم میکردن که ارائه ندم مقاله رو و قطعا نمرم کم میشد. نه که حالا ۲۰ شم هااااا... نه... ولی خوبه میگم تلاشم رو کردم...هر چی شد،شد دیگه...
خیلی دلم گرفته... وارده یه فازه گندی شدم که.... دیروز اصلا دلم نخواست که نماز بخونم... و با این حال گند و به زور و اجبار نماز خوندن به درد عمه م میخوره خب مگه آدم کسی رو دوست داشته باشه به زور باهاش حرف میزنه؟؟؟ اگر اینطوریه که این دوست داشتن نیست که... واقعا بیشعورم. من اگر ادعام میشه خدا رو دوست دارم نیاز به زور ندارم نیاز به اجبار نیست... باید از سر ذوق برم بشینم باهاش حرف بزنم...
هرچند خودش میدونه چرا ناراحتم ولی دیروز و امروز حس کردم اینکه بشینم روی سجاده و براش توضیح بدم کاره بیخودیه چون هرکاری بخواد میکنه و به من گوش نمیده... خیلی بی انصافم میدونم معذرت میخوام... این یه ذره حال خوشی که داشتم از تو بوده... ولی من یه خوشی بزرگتر میخوام پُرو دیدیی خدا؟ من خیلی پُروم...
بزار دیگه آبروبَری نکنم خدا... بزار بقیه حرفا بمونه بین خودمون ولی واقعا جز تو هیچکسی رو ندارم... نمیدونم چرا دارم وبلاگ مینویسم برات ولی نمازمو نمیخونم میشه اینبارو فاکتور بگیرییم و با آیین مجازیی حرف بزنیم؟! غیر از اینه که هدف حرف زدن با توئه؟!
+خیلی ادعای عاشقی کردم... ولی عملا هیچی نیستم. از این عصبانیم. از این غصه م میشه
فهمیده!
دیشب از ته دل از خدا خواستم امروز که میرم پیش استاد بهم یه نشونه بده که بفهمم واقعا اونم علاقه داره یا نه، و فهمیدم که نداره!
اینقد که من زیرزیرکی استاد رو نگاه کردم همکارشون که مدیر گروه رشته آی تی بود و اونم از قضا توی همون اتاقه، کامل فهمیده بود ماجرا رو ولی این استاد نفهمید که نفهمید!!!! از بس امروز اعصابش خراب بود و خسته بود شانس من. اما من الان یه انسان فهمیده هستم! و میدونم که هیچی نیست این بین...
بهرحال پروژه رو تحویل دادم و خدا رو شکر رفت پی کارش. الان دلم شکسته و نمیدونم تابستون اصلا برم پیشش یا نه. ولی شمارش رو هم گرفتم ازش.
اخلاقمم مثال زدنیه... کلی به یکی از پسرای همکلاسی پریدم. دلم میخواست ازش معذرت بخوام ولی میترسم فکر کنه که خبریه.
البته اخلاق اساتید هم امروز مثال زدنی بود... کر و کر به دانشجوا میخندیدن... اونم جلوی من... خوشم نیومد اصلا از این اخلاقشون.
عصریی هم با بچه ها رفتیم دیدن دوستم که پدرش فوت شده... عزیزمممم اینقدر گریه کرده بود که چشماش داغون بود... منم دلم پر بود دلم میخواست بغلش کنم و زار بزنم. نه بخاطر چیزای کوچیک، نه بخاطر استاد و این داستانا... بخاطر دلمون که گرفته بود
+واقعا اخلاقم به اصلاح نیاز داره... زیادیی دارم به همه اعتماد میکنم و دست آخر حرص میخورم از این اعتماد... اصلا نمیتونم حرف نگه دارم... همش دارم نق میزنم... از این به بعد میخوام ساکت باشم... اگرم ظلمی بهم شد باید با خوده طرف مطرح کنم... اینطوریی که بدتره پشت سر نق میزنم.
++از اخلاق استاد امروز خیلی بدم اومد... البته کاملا آینه رفتار خودم بود... فهمیدم چقدر زشته خندیدن به ضعف بقیه... حرف زدن درباره چیزایی که حرف زدن دربارشون هیچ فایده ایی هم نداره. البته دوستم هم استاد رو تایید میکرد! ولی نمیدونم من چم شده دلم نمیخواد ناراحتی هیچکسو ببینم.حتی اون پسره که اولین بار بود که میدیدمش و پایان نامه ش کپی بود
قول
خیلی لوس و مسخره شدم و همش دارم پشت بقیه صفحه میزارم... و اینکه لقب بسیار بی ادبانه ای به اون پسره همکلاسی نسبت دادم. اینکه من عرضه ندارم کسی رو شیفته ی خودم کنم دلیل نمیشه لقب بی ادبانه ای بهش نسبت بدم... شاید بار سوم و چهارمی باشه که توی وبلاگ با اون اسم ازش نوشتم... واقعا متاسفم و قول میدم دیگه تکرارش نکنم. دلم میخواد خالصانه آدم خوبی باشم بدون خورده شیشه... نه اینکه چون اینجا وبلاگ منه و کسی نمیخونتش بیام هرچیزیی دوست داشتم به بقیه نسبت بدم.
دارم میرم به بطن امتحانات که همه چیز و همه کس رو فراموش کنم.
+خیلی دلشوره امتحان اول رو دارم... خدایا امیدم به خودته.
ژست
بالاخره بعد از مدتها دو قطره اشک سوزناک ریختم... نشسته بودم عوض درس خوندن فال حافظ میگرفتم... نه از روی کتاب و واقعی... از این فالهای اینترنتی...
طفلکی حافظ هم فهمیده بود ناراحتم هزاربار کلیک کردم و عین هزاربار میگفت«تو منتظر کسی هستی و مطمئن باش به زودی زود میاد»... اما ذهن منفی بافم میزد توی دهنه امید و امیدواریی و باز کلیک میکردم...
یه چندتا آهنگ سوزناکه زاقارت هم پیدا کردم که هی پلی میکنم... دوباره به نوشتن وابسته شدم... چون نمیخوام با کسی حرف بزنم عصریی دوستم گیر داده بود چرا حالت خرابه؟؟ بیا سوال حل کنیم باهم و غیره... یه مُو مونده بود که سفره دلم رو براش باز کنم!!! خدا رو شکر که هیچی نگفتم...
انتر خودشیفته هم یه عکس جدید گذاشته برا خودش... اینقدر که کلافه ام دارم اونو هم چک میکنم... اصلا نمیدونم چیکار به اون دارم آخه؟!
اینقدر که خسته ام چشام داره درمیاد ولی مقاومت میکنم و نشستم به شب زنده داریی و چک کردن این و اون... فکر کن اینقدر ناراحت بودم یه لحظه گفتم برم H رو هم چک کنم که چطور من اونو که میپرستیدم فراموش کردم و به عکساش توی اینستا میخندم. چک کردم که آیا امشب هم بش میخندم؟! یا اینکه امشب کلا داغونم؟!
خدا نکشتش یه عکس با یه پیرهن گل منگی و یه اخم غلیظ گذاشته بود با این کپشن«اگر خیلی تو جذابی من ده ها برابر تو مغرورم»... اینقدر بامزه شده بود خدااااااااا بود خداااااااااا
آخ دلشوو سوزوندن طفلکی... راستش دیگه اینقدر برام بی اهمیته که دلمم خنک نشد که دُمشو چیدن... فقط خندم گرفته بود از ژست بچه
+خدایا این وبلاگ نوشتن فرت و فرت از تاثیرات نماز نخوندن!!! هیچکی رو ندارم باهاش حرف بزنم میام اینجا... البته فعلا که مرخصی هستم اما دلم لک زده از صمیم قلب برات غر بزنم خدا جون (شعوره شکرکردن و عشق ورزیدن ندارم همش غر). یعنی این یه هفته نمیتونیم باهم هیچ حرف بزنیم؟! من که قاط میزنم این شکلی.
غمگین تر از غمگین
آیا این همه نوشتن از انتر و توجه به جزییات چهره و صداش نشون نمیده که من بهش نظر دارم؟
اینو از قلبه نوشته های پست قبلی بیرون کشیدم.
متاسفم که باز از کسی خوشم اومده و محلم نداده... اینم یه شکست دیگه...
ولی هیچکدوم از شکستها اندازه ی بی محلی های A دلم رو تیکه تیکه نکردن... حیفه همه ی وقتایی که براش گذاشتم... یه تیکه از رفتارش هست روی دلم مونده خیلی زیادم سنگینی میکنه...
خودم حس میکردم از خانواده من خوشش نمیاد... ولی بهم ثابتش کرد... وقتی گفتم پدرم تصادف کرده هیچ دلداریی چیزیی نداد... همینطوریی سرسریی یه دو تا جمله ی آبکی گفت... هیچی هیچی هیچی اندازه ی این رفتارش ناراحتم نکرد...
نه از سر دوست داشتن بلکه بخاطر اون سه سال دوستی و صمیمیت زیادیی که داشتیم توقع داشتم طور دیگه ایی حرف بزنه... ولی وقتی دیدم اینطورییه گفتم صمیمیتمون هم به درد لای جرز دیوار میخوره...
توی این دنیا هیچکی برای هیچکی دل نمیسوزونه... اینو هیچوقت نباید یادم بره... میدونم ذات انسان اینطوریه درد دیگران براش زیاد مهم نیست اما اینکه حتی در لحظه هم دلداریی ندیم و محبت نکنیم دیگه خیلی ظلمه... خیلی...
وراجی
انترجان واقعا هم لیاقت همین اسم رو داره
پسره ی...... بهش پی ام دادم با این مضمون که، «نمونه سوال امتحانی داری یا نه».
هیچی دیگه حرف زدیم یکم و گفت «نمونه سوال ندارم که هیچ جزوه هم ندارم حتی» بعدم گفت «روز بخیر و اگر سوال پیدا کردی به منم برسون». منم نوشتم «باشه حتما» ...
این باشه نوشتن من همانا و این نخوندن پی ام آخرم همانا... الان سه روزه پی ام رو نخونده و بی وقفه هم آنلاینه... یعنی خودشو خفه کرده از بس آنلاینه... منم اول فکر میکردم از روی عمد نمیخونه پی ام رو تا اینکه امروز به یه نتیجه غمگین تریی دست پیدا کردم!
همون موقعه که حرف زدیم قبل از اینکه من پی ام آخر رو بفرستم زده هیستوریی چت رو پاک کرده برای همین اصلا این پی ام آخریی براش نرفته یا همون لحظه ی آخر همزمان رفته و این پاکش کرده.
خیلی بهم برخورده... توقع نداشتم اینقدر بیشعور باشه... خب منم الان که دو تا نمونه سوال امتحانی پیدا کردم اما کوفت هم براش نمیفرستم
اینروزا کاملا آماده دعوا هستم... کاش کسی سربه سرم نزاره یا پی ام هامو بی جواب نزاره و غیره... آخه من خودم هرچقدرم از کسی بدم بیاد همیشه دور از ادب میدونم جواب ندم مخصوصا برای مباحث درس مرس...
اینکه من از قبل میدونستم این آقا اصلا توی جَو درس نیست و اینا درست... و اینکه قطعا حدس زده که به منظوره دیگه ایی هم پی ام دادم درست... ولی آخه من چطوریی باید براش توضیح میدادم دلیلم چی بوده؟؟
همش همش همش تقصیر این امتحاناس... من یه بار توی دوره کارشناسی روز قبل امتحان خواب دیدم که مهندس m نمونه سوال امتحانی دستشه و داره میخوونه... هیچی از خواب بیدار شدم و دیدم mپیام داده چیکار میکنی و اینا.... گفتم خواب بودم و خواب تو رو میدیدم که داشتی سوال حل میکردی!!!! گفته ئههههه چقدر خوابت درسته اتفاقا سوالا رو دارم!
یعنی Mبدجنس اگر خوابم رو براش تعریف نمیکردم قصد نداشت که سوالا رو بهم بده برای انتر هم همین داستان رو داشتم... خواب دیدم.... خب اینبار گفتم نکنه واقعا چیزیی داشته باشه این پسره... بخدا برای همین پی ام دادم...
خب حالا من چطوریی اینا رو برای انتر توضیح بدم؟! که از سوتفاهم مسخرش بیاد بیرون... الان ببین چقدر ذوق کرده..... بدبختی اینه اگر ببینمش و محل سگشم ندم فکر میکنه شکست عشقی خوردم که محلش نمیدم ولی چاره ی دیگه ایی نیست... لیاقتش همینه...
+نمیدونید آخه یه دسته سبیل داره اینقدر بهشون مینازه... همیشه به این فکر میکنم دوست دخترش چطوریی میبوستش قیافه ش هم کپی این بازیگره هست «حسین مهری».... خیلی از صدای این بازیگره خوشم میاد... کلا خیلی نازه... این ایکبیریی هم شباهتهای زیادیی باهاش داره متاسفانه
دشمن=امید
بازهم امروز بهم ثابت شد استاد چطوریه کلا... من اخلاق خوبش رو با منظوره خاص اشتباه گرفتم...
اصلا نمیخوام که قضاوتی کنم درباره نحوه رفتارش با دخترا چون ندیدم که برای پسرا چطوریه توی جزییات رفتارش... ولی کلا احساس میکنم هنوز به اون پختگی و کمالی که من ازش انتظارش رو داشتم نرسیده... بچه س دیگه ۶۶ اییه...
ولی خب باز امروز دلم شکست...
امتحانات هم شدن قوز بالا قوز... اعصاب برام نذاشتن...
امروز خونه یکی از دوستام بودم که باهم درس بخونیم... ماشاالله خونه و زندگیش خیلی خوب بود...
اونوقت من...ما...
بخدا که اینقدر دلم گرفته... خواب درست و حسابی هم ندارم... بدتر... الان آمادگی دارم بزنم زیر گریه...
+بدترین چیز برای آدم امیده... امید به ...
++کلی اینروزا صدای استاد رو گوش کردم... هیچی سختتر از این نیست با دله شکسته بشینی ویس های درسش رو گوش کنی و به شوخی هایی که سر کلاس میکنه بخندی... اون قسمتهای از ویسها که سرکلاس منو صدا زده بود یا منو مخاطب قرار داده بود رو سریع میزدم جلو بره... باهاش قهره عمیق هستم
+داستانه اخلاق ویژه ش رو شاید توی پست بعدی بنویسم.