فهمیده!
فهمیده!
دیشب از ته دل از خدا خواستم امروز که میرم پیش استاد بهم یه نشونه بده که بفهمم واقعا اونم علاقه داره یا نه، و فهمیدم که نداره!
اینقد که من زیرزیرکی استاد رو نگاه کردم همکارشون که مدیر گروه رشته آی تی بود و اونم از قضا توی همون اتاقه، کامل فهمیده بود ماجرا رو ولی این استاد نفهمید که نفهمید!!!! از بس امروز اعصابش خراب بود و خسته بود شانس من. اما من الان یه انسان فهمیده هستم! و میدونم که هیچی نیست این بین...
بهرحال پروژه رو تحویل دادم و خدا رو شکر رفت پی کارش. الان دلم شکسته و نمیدونم تابستون اصلا برم پیشش یا نه. ولی شمارش رو هم گرفتم ازش.
اخلاقمم مثال زدنیه... کلی به یکی از پسرای همکلاسی پریدم. دلم میخواست ازش معذرت بخوام ولی میترسم فکر کنه که خبریه.
البته اخلاق اساتید هم امروز مثال زدنی بود... کر و کر به دانشجوا میخندیدن... اونم جلوی من... خوشم نیومد اصلا از این اخلاقشون.
عصریی هم با بچه ها رفتیم دیدن دوستم که پدرش فوت شده... عزیزمممم اینقدر گریه کرده بود که چشماش داغون بود... منم دلم پر بود دلم میخواست بغلش کنم و زار بزنم. نه بخاطر چیزای کوچیک، نه بخاطر استاد و این داستانا... بخاطر دلمون که گرفته بود
+واقعا اخلاقم به اصلاح نیاز داره... زیادیی دارم به همه اعتماد میکنم و دست آخر حرص میخورم از این اعتماد... اصلا نمیتونم حرف نگه دارم... همش دارم نق میزنم... از این به بعد میخوام ساکت باشم... اگرم ظلمی بهم شد باید با خوده طرف مطرح کنم... اینطوریی که بدتره پشت سر نق میزنم.
++از اخلاق استاد امروز خیلی بدم اومد... البته کاملا آینه رفتار خودم بود... فهمیدم چقدر زشته خندیدن به ضعف بقیه... حرف زدن درباره چیزایی که حرف زدن دربارشون هیچ فایده ایی هم نداره. البته دوستم هم استاد رو تایید میکرد! ولی نمیدونم من چم شده دلم نمیخواد ناراحتی هیچکسو ببینم.حتی اون پسره که اولین بار بود که میدیدمش و پایان نامه ش کپی بود